یکی بود،یکی نبود.نزدیک شهراصفهان مردکوزگری زندگی می کردکه کارش ساختن کوزه های گلی بود.اوهرهفته یک بار،کوزه هارابارالاغ می کردوبه شهرمی بردتا بفروشد.
یک روزکه می خواست ازدروازه شهرداخل شود،مأموری به اوایست داد.
مأمورجلورفت وباچوبی که دردست داشت،چندبارمحکم به بارالاغ کوبیدوازمردکوزه گرپرسید:«
هی عمودرخورجین الاغت چه داری؟»
کوزه گرکه صدای شکستن کوزه هارا شنیده بود،گفت:«اگریک ضربه ی دیگربزنی، هیچ هیچ ندارم!»